دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود

زنی پس از عمری زندگی در ناز و نعمت و خوگرفتن به تجملات زندگی، رخت از این دنیا بر می بندد.
در آن دنیا، فرشته ای مامور نشان دادن اقانتگاه همیشگی او می شود.

آن دو پس از گذشتن از خیابان های اصلی و عمارت های بسیار زیبا و مجلل، امارت هایی که زن با دیدن هر یک از آن ها تصور می کرد به او تعلق دارند به حومه ی شهر می رسند.

خانه های این محل رفته رفته کوچکتر و کوچکتر می شد، تا اینکه فرشته در حاشیه ای از آن به آلونکی اشاره می کند و می گوید:«  آن خانه مال شماست.»

زن می گوید:

« خاک عالم بر سرم، من نمی توانم آنجا زندگی کنم.»

فرشته می گوید:

« متأسفم،با آن مصـــالحی که به اینجــا فرستادید، ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود.» این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم که در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود صورتحساب کوتاه کردن چمن باغچه  5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم   1دلار
مراقبت از برادر کوچکم  3 دلار
بیرون بردن سطل زبا له  2 دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم  6 دلار
جمع بدهی شما به من :  17 دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :
بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت :
مامان..........دوستت دارم.
آن گاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت :  قبلا به طور کامل پرداخت شده !

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پَرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

آمده كه جواني از محبين از شبلي راجع به صبر پرسيد و گفت: كدام صبر شديدتر است؟

شبلي گفت: صبر براي خدا ... جوان گفت: نه.


گفت: صبر همراه با كمك خدا ... گفت: نه


گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه


گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه


گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.


شبلي گفت: پس واي بر تو! كدام صبر است؟


جوان گفت: صبر از فراق خدا.



پس شبلي آهي كشيد و بيهوش شد و افتاد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟

 

من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.

حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟

حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.

شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

 

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: `نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.`
یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: `فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان ` شک` است و آن یکی `عقدة حقارت`. تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.`

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

روزى پيامبر اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله از راهى عبور مى ‏كرد. در راه شيطان را ديد كه خيلى ضعيف و لاغر شده است. از او پرسيد: چرا به اين روز افتاده ‏اى؟ گفت: يا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسيار هستم . پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده ‏اند ؟ گفت: يا رسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند كه من طاقت ديدن و تحمل اين خصايص را ندارم .اول اين كه هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏كنند. دوم اين كه با هم مصافحه - دست دادن- مى ‏كنند. سوم آن كه ، هر كارى را كه مى‏ خواهند انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گويند ، چهارم از اين خصلت ها آن است كه استغفار از گناهان مى ‏كنند ، پنجم اين كه تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏ فرستند و ششم آن كه ابتداى هر كارى « بسم الله الرحمن الرحيم‏» مى‏ گويند.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 مهر 1390برچسب:, توسط محمد |

از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند.
من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است.
رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 شهريور 1390برچسب:, توسط محمد |

كسى نزد اميرمؤ منان على (عليه السلام) از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده لذا دعايتان مستجاب نمى شود:
1- شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد، بهمين دليل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ايمان آورده ايد سپس با سنتش به مخالفت برخاسته ايد ثمره ايمان شما كجا است ؟
3- كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد، گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم سپس به مخالفت برخاستيد.
4- شما مى گوئيد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد، اما همواره كارهائى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد ...
5- مى گوئيد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد.
7- به شما دستور داده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما عملا با او مخالفت نمى كنيد.
8- شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده ايد .. . با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته ايد؟ تقوا پيشه كنيد، اعمال خويش را اصلاح نمائيد امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تيرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طريقت ، به علم بسيار اهميت مى ‏داد ؛ چنان كه او را "حكيم الاولياء" مى ‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره ‏اى جز اين نديدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگين شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعيفم و بى ‏كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آيا روا مى ‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از اين سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفيق ، به طلب علم از شهر بيرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏كشيد.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گريست و مى ‏گفت : من اين جا بى ‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آيند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت : اى پسر!چرا گريانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پير گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم.
پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى ، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق ، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 مرداد 1390برچسب:, توسط محمد |

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت : يا رسول الله ! گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت :
يا رسول الله ! آن هنگام كه معصيت مى ‏كردم ، خداوند ، مرا مى ‏ديد ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏ديد.
مرد حبشى ، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه كنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 تير 1390برچسب:, توسط محمد |

ابوسعيد را گفتند : كسى را مى ‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى ‏رود.
شيخ گفت : كار دشوارى نيست ؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان كس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نيز در هوا بپرد.
گفتند : فلان كس در يك لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شيطان نيز در يك دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. اين چنين چيزها ، چندان مهم و قيمتى نيست.
مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

گويند در بنى اسرائيل ، مردى بود كه مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى كرده‏ ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است ؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند ، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پيامبر قوم بنى اسرائيل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند ، مى‏ فرمايد كه ما تو را عذاب‏ هاى بسيار كرده ‏ايم و تو خود نمى ‏دانى ! آيا تو را از شيرينى عبادت خود ، محروم نكرده ‏ايم ؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ايم ؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ايم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگين ‏تر از اين مى ‏خواهى ؟

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, توسط محمد |

 

حکایات جالب

منوچهر تیمورتاش تعریف می‌كند این واقعه خنده‌آور مدتی مرا خندانیده است، چندی قبل در یك مجلس شب‌نشینی یكی از رجال با خانمش در رقص شركت كردند. خانم ضمن رقص پی‌برده كه شلوار شوهرش شكافی برداشته است. او را به اشاره به اطاق كوچك دیگری برد و دستور داد فورا آنرا بیرون آورد تا آنرا كوك بزند. اتفاقا در این حین دو سه نفر خانم دیگر برای تجدید توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزیر شد شوهر خود را پشت دری كه احتمال می‌داد در كمد دیواری باشد پنهان كند و خودش پشت آن به ایستد. در این موقع صدای موزیك قطع شد و خنده دسته ‌جمعی شدید شروع شد و صدای فریاد و استغاثه پشت در كمد بلند شد، آن خانم چون در را باز كرد دید شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص كرده و در را پشت سر او بسته است!

حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت می‌كنی و زنت گوش می‌دهد. مرحله دوم او صحبت می‌كند و تو گوش می‌كنی، اما مرحله سوم كه خطرناكترین مراحل است و آن موقعی است كه هر دو بلند بلند داد می‌كشید و همسایه‌ها گوش می‌كنند!

روزی شخصی پیش بهلول بی‌ادبی نمود. بهلول او را ملامت كرد كه چرا شرط ادب به جا نیاری؟ او گفت: چه كنم آب و گل مرا چنین سرشته‌اند، گفت: آب و گل تو را نیكو سرشته‌اند، اما لگد كم خورده است! (تنبیه و تربیت نشده‌ای)

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سیگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نكنم، در سهام سرمایه‌گذاری كنم و حتی مرا عادت داده كه به موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها كه می‌گویی كه چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌كنم كه دیگر این زن در شان من نیست!

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد